چه حالی می شدی اگر می دانستی...؟
یادداشت هایی برای زندگی
دین و خانواده

چه حالی می شدی اگر می دانستی...؟

جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جا مانده بودند. دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و بر می گرداندیمشان؛ اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم. گذشته از دوری راه، دوروبرمان پر از میدان های گسترده ی مین بود. چند روزی کارمان جستجو، سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود. فرصت ما، روز نیمه شعبان به پایان می رسید. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید به خودمان برسیم. اما شهید غلامی گفت: «نه تازه امروز روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم.» همه به این امید حرکت کردیم اما هرچه بیشتر جستجو می کردیم نا امید تر می شدیم. آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد: «آقاجون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهیدا نگاه کنیم...»باید وداع می کردیم و برمی گشتیم. بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند. چند لحظه بعد فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد میخکوبمان کرد. به سویش دویدیم...شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود!.

چه حالی می شدی در این غروب نیمه شعبان، اگر می دانستی نام این شهید، «مهدی منتظرالقائم» است!

 

خاطراتی از محمد احمدیان      

  کتاب تفحص

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





اسلایدر

دانلود فیلم